انزوای مجازی




از وقتی رسیده ام کتابم را گذاشته ام رو به رویم گاهی میخوانمش، گاهی فکر میکنم، گاهی فکر میکنم،  گاهی فکر میکنم،  گاهی میخوانمش. فاطمه حرف میزند سرم را بلند میکنم نگاهش میکنم دلداری اش میدهم دوباره سرم را میبرم لای کتابها،  فاطمه می آید کنارم میخندد که دلم برایت تنگ شده بود،  معذب میگویم من هم،  نگاهم میکند که دروغ نگو، تو دلت تنگ نشده بود، اصلن تو دلت برای کسی تنگ میشود؟ نگاهش میکنم دوباره سرم را میبرم توی کتاب "درباره ی چند ابهام"  صفحه ی39 من همیشه کند میخوانم همه ی کتابها را کند میخوانم،  مدتها طول می‌کشد تا تمام اش کنم بلند میشوم باید یک غلطی یکنم تمام امروز را یک تخم گوجه خورده ام و برای فردا هم غذا ندارم فردا صبح که بروم نمیدانم کی برمیگردم، دیشب خوراک مرغ داشته ام بلند میشوم میروم سمت آشپزخانه دلم نمخواهد حرف میزنم همیشه گفته ام میزانی از اندوه هست که آدم را ساکت تر میکند، سکوت های طولانی ام این روزها فقط موقع دلداری دادن به دیگران شکسته میشود انگار وظیفه ای که در قبال زندگی داری بی هیچ توقعی از دیگران شبیه یک ربات برنامه ریزی شده به دیگران نگاه میکنی و آرزو میکنی این زندگی شان نباشد که اوضاع بهتری داشته باشند و بعد میروی سراغ کارهای خودت بی توقعی از جانب شان، دلم میخواهد یکسال تمام گریه کنم اما حتی از فکر اینکه بلخره بعد از این یکسال باید به زندگ. بازگشت و دوباره زندگی کرد میترسم، مرغ ها را قسمت میکنم روغن را میگذارم گرم بشود تکه ها را می اندازم داخل روغن، ممکن است فردا اصلن نخورمشان اما ترجیح میدهم غذا همراهم داشته باشمذکه اگر گرسنه ام شد پول بالای غذا ندهم، صدای سرخ شدن می آید زیر گاز را کم میکنم من همیشه از روغنی که موقع سرخ کردن دستم را بسوزاند میترسم آنقدر میترسم که همیشه احتیاط میکنم، آنقدر احتیاط میکنم که هیچ وقت اجازه نداده ام اتفاق بیفتد شاید اگر یکبار با روغن دستم را بسوزانم دیگر انقدرها نترسم شاید از یک جایی آدم باید بگذارد همه ی اتفاق هایی که افتادنش برایش ترسناک است بیفتند تا راحت شود تا دیگر بی خیال شود زیر ماهیتابه را زیاد میکنم دستم را نزدیک اش میکنم صدای روغن ها می آید دستم را میکشم عقب زیر ماهیتابه را کم میکنم. چشمهایم را میبندم تصور ترس از خود ترس ترسناک تر و این احمقها نمیفهمند دلتنگی شبیه همین ماهیتابه ای که بارها دستم را تا نزدیکش بردم و دوباره زیرشو کم کردم. که حتی دیگه از تصورشم میترسم 



ما سر یک میز نشسته بودیم، در یک خیابان راه رفته بودیم، هر دومان انسان بودیم با دو دست دو پا دو چشم اما او انسان شجاع تری بود او میتوانست به آدمهای دیگر نگاه کند توی چشمهاشان زل بزند و بگوید از تنهایی میترسد،  میترسد که تنها باشد،  من اما شجاع نبودم من گفته بودم آدم باید خودش را به رسمیت بشناسد و داشتم گه میخوردم، و داشتم خودم را قوی نشان میدادم و داشتم ادای خودی را در می آوردم که دوست دارم باشم و نیستم و میگفتم تنهایی بهتر است و آن لحظه تنهایی بهتر نبود من ترسو بودم آنقدر ترسو بودم که اعتراف نکردم از تنهایی میترسم




فصل دو breaking bad قسمت سه و چهار و اینا بود اگه اشتبا نکنم جسی را گرفته بودن ازش بازجویی میکردن هنک با بازجویی که از جسی کرده بود قانع نشده بود یه پیرمردی بود هیچ حرفی نمیزد هیچ کاری نمیکرد عملی نداشت میتونست  عکس العمل داشته باشه فقط با یه زنگ کنار ویلچرش حرف میزد زنگ زد علیه جسی،  جسی گفت دارین از کسی سوال میکنین که حتی نمیدونه تو کدوم سیاره اس؟  پلیسه بهش گفت تو الان تو سیاره ی مریخی؟  زنگ نزد گفت تو سیاره ی زحلی؟  زنگ نزد گفت تو سیاره ی زمینی؟  زنگ زد 


بابایی سلام :) 

اینجا برات مینویسم چون تو اینجا را نمیخونی هیچ وقت نمیخونی پس اینجا برات مینویسم چون نمیخام منت دوست داشتنمو سرت بذارم چون نمیخام مدام یادت بیارم دوست دارم ولی دوست دارم، تو تموم چیزی هستی که از زندگی میخوام خندیدن،  شوخی هات،  عصبانی شدن بی سر و صدات وقتی غر نمیزنی،  آشتی کردن ات با آدم بعد از قهری که هیچ وقت از طرف تو نیست،  تو زیادی خوبی بابا و این باعث میشه فک کنم همیشه بهت بدهکارم. من دوست دارم من خیلی دوست دارم و نمیدونم برای این همه دوست داشتن باید طلبکار کی بشم؟  باید به کی اعتراض کنم؟ من دوستت دارم و از اینکه بهت ضربه میزنم احساس درد میکنم اما من راه دیگه ای برای خودم بودن بلد نیستم، من میخوام هر جور شده تو را داشته باشم این از من یه آدم نصفه نیمه ساخته آدمی که نه خودش نه اونی که تو میخای، آدمی که اگه بهش اصرار نمیکردی خدا را بپرسته تورا میپرستید و همیشه اعتقاد داشت خدای بی عیب و نقصی نیستی اما لایق پرستشی،  خدای نگران همیشه دلواپس، خدای پیغامهای شب ها که بپرسی خوابیده ام یا نه؟ خدای زنگ زدن که بخواب بچه پیر میشوی ها،  خدای حرص نخور بچه، خدای نکن بچه،  نرو بچه،  خدای ناامید شده ای که به خدای بزرگ ترش متوسل است،  اقتدار دوست داشتنی من، من آن کسی نبودم که همیشه میخواستی باشم اما کدام آدمی بلد است آنقدر که من دوستت دارم دوستت داشته باشد آنطور که من ستایش ات میکنم ستایش ات کند کدام آدمی عیب هایت را میبیند و تا حد جنون تحسین ات میکند کدام دوست داشتنی این همه سال طول میکشد چرا وقتی دفترچه خاطرات راهنمایی ام را میخوانم از تو شکایت میکنم و آخرش قربان خنده ات میشوم کدام آدمی در دراز مدت میتواند این همه عاشق بماند سید جان قربان خنده ات بشوم هربار که برایم بستنی خریده ای قربان شمایل قاب گرفته ات در چارچوب اتاق وقتی بعد از آنکه قهر کرده ام میگویی آشتی کنیم برود،  قربان نقد دولت بازرگان ات وقتی خسته از راه رسیده ام خانه قربان شش صبح زنگ زدن و بیدار کردنم که کلاست دیر نشود، من قربان تو بشوم که آنقدر بزرگی در من که میتواند همه چیز را کوچک کند کافی است تو اخم کنی تا یادم برود چقدر غصه دارم و اخم تو بشود تمام غصه ای که میشناسم کافی است تو بخندی تا دنیا همانی شود که باید اما نمیتوانم خودم را نداشته باشم تو تمام منی من اگر خودم را نداشته باشم تورا هم ندارم. یکبار هم آمدم دعا کنم تو را کمتر دوست داشته باشم تا محکم تر بچسبم به زندگی نتوانستم، نمیتوانم،  تو شاعرانگی منی، خنده ات همه ی شعرهایی است که دیگر نمیگویم من بی شعر گفتن شاعر بودن را از تو دارم این را که نمیخواهم از خودم بگیرم.



داشتم یه مصاحبه میخوندم از همین مردی که بهش میگفتن سلطان سکه و اعدام اش کردند!! یه قسمت از مصاحبه اش میگفت اگه همین الان ولم کنند و برم بیرون همون کاری را انجام میدم که بخاطرش دستگیر شدم حتی اگه قرار باشه دوباره دستگیر بشم و حقیقت اینه که مدت هاست در مورد خودم به این نتیجه رسیدم که ایمان دارم تمام مسیری که تا امروز اومدم همون مسیریه که باید میومدم حتی اگه اذیت شدم حتی اونجاهایی که به نظر اشتباه میومد حتی قسمت های کج و معوج اش حتی اونجاهایی که به خاطر انتخاب هام درد های زیادی را به خودم تحمیل کردم، فک میکنم اگر هزار بار میرفتم عقب همین راه را میومدم!  به یقین همین راه را میومدم حتی همین جایی می ایستادم که گاهی نیتی ازش تنها سنگرم در برابرشه!  من همه ی این فرایند را می خواستم تا به اینجا برسم که هر چند از درون متلاشی خسته متلاطمم اما اما از چیزی که از خودم دارم ناراضی نیستم هنوز مسیر زیادی را دارم نه یه مسیر که تلاش کنم در انتهاش یه ثبات سراسر یقینی تقدیم زندگیم کنم نه هنوز مسیر زیادی دارم تا کشف کنم این موجودی را که منه. موجودی که گاهی نه بهش افتخار میکنم نه ازش ناراحتم. 



اولین کلمه، درست در لحظه ای ظاهر میشود که دیگر چیزی را نمیتوان توضیح داد، در آنی از تجربه که از هر منطقی سرپیچی میکند. تقلیل تا حد هیچ چیز نگفتن، یا گفتن این به خود که : این چیزی است که تسخیرم میکند.  وبعد تقریبا در همان دم فهمیدن اینکه این چیزی است که او تسخیرش میکند. 

آدمی به این نتیجه میرسد که باید خود را بکوبد خود را بکوبد و خود را بکوبد، آدمی به این نتیجه میرسد که باید خودی را کوبید تا خود تازه ای ساخت پس خودش را میکوبد سالها خودش را میکوبد از دور از نوجوانی از زمانی که خودش را میشناسد،  خودش را به نام میشناسد،  به نام کوچک اش،  خودش را میکوبد بابا میگوید تو شبیه معنی اسمت هستی برای همین است که دیگران دوستت دارند.  من منی که شبیه نامم بود را کوبیدم و حالا مدتهاست بر خرابه های این دیوار کوبیده ایستاده ام حالا مدت هاست خرابه های خودم را نگاه میکنم بیست و چاهار سالت شد دختر و بیست و چاهار سالگی شبیه همین خرابه ایست که بالای سرش ایستاده ای شبیه شش سال کوبیدن، کوییدن، کوبیدن و ساختن ویرانی وساختن ویرانی و ساختن ویرانی و هنوز هم اگر رو به رو ی خودت بایستی و از خودت بپرسی از زندگی چه میخواهی نمیدانی،  دوباره گریه میکنی گریه هایی که شبیه بیست و چاهار سالگی ات است گریه هایی که شبیه پشیمانی برای ویرانی های پشت سرت نیست این بار که شمع هایت را فوت میکنی فقط میدانی هیچ چیز را مطلقا هیچ چیز را مطلقا هیچ چیز را به اندازه ی این دوست نداری که یک روز به جای اینکه بگویی نمیدانی از زندگی چه میخواهی فقط میدانی از زندگی چه نمی خواهی حرف های بیشتری با خودت داشته باشی. 



از وقتی رسیده ام کتابم را گذاشته ام رو به رویم گاهی میخوانمش، گاهی فکر میکنم، گاهی فکر میکنم،  گاهی فکر میکنم،  گاهی میخوانمش. فاطمه حرف میزند سرم را بلند میکنم نگاهش میکنم دلداری اش میدهم دوباره سرم را میبرم لای کتابها،  فاطمه می آید کنارم میخندد که دلم برایت تنگ شده بود،  معذب میگویم من هم،  نگاهم میکند که دروغ نگو، تو دلت تنگ نشده بود، اصلن تو دلت برای کسی تنگ میشود؟ نگاهش میکنم دوباره سرم را میبرم توی کتاب "درباره ی چند ابهام"  صفحه ی39 من همیشه کند میخوانم همه ی کتابها را کند میخوانم،  مدتها طول می‌کشد تا تمام اش کنم بلند میشوم باید یک غلطی یکنم تمام امروز را یک تخم گوجه خورده ام و برای فردا هم غذا ندارم فردا صبح که بروم نمیدانم کی برمیگردم، دیشب خوراک مرغ داشته ام بلند میشوم میروم سمت آشپزخانه دلم نمی خواهد حرف بزنم همیشه گفته ام میزانی از اندوه هست که آدم را ساکت تر میکند، سکوت های طولانی ام این روزها فقط موقع دلداری دادن به دیگران شکسته میشود انگار وظیفه ای که در قبال زندگی داری بی هیچ توقعی از دیگران شبیه یک ربات برنامه ریزی شده به دیگران نگاه میکنی و آرزو میکنی این زندگی شان نباشد که اوضاع بهتری داشته باشند و بعد میروی سراغ کارهای خودت بی توقعی از جانب شان، دلم میخواهد یکسال تمام گریه کنم اما حتی از فکر اینکه بلخره بعد از این یکسال باید به زندگ. بازگشت و دوباره زندگی کرد میترسم، مرغ ها را قسمت میکنم روغن را میگذارم گرم بشود تکه ها را می اندازم داخل روغن، ممکن است فردا اصلن نخورمشان اما ترجیح میدهم غذا همراهم داشته باشم که اگر گرسنه ام شد پول بالای غذا ندهم، صدای سرخ شدن می آید زیر گاز را کم میکنم من همیشه از روغنی که موقع سرخ کردن دستم را بسوزاند میترسم آنقدر میترسم که همیشه احتیاط میکنم، آنقدر احتیاط میکنم که هیچ وقت اجازه نداده ام اتفاق بیفتد شاید اگر یکبار با روغن دستم را بسوزانم دیگر انقدرها نترسم شاید از یک جایی آدم باید بگذارد همه ی اتفاق هایی که افتادنش برایش ترسناک است بیفتند تا راحت شود تا دیگر بی خیال شود زیر ماهیتابه را زیاد میکنم دستم را نزدیک اش میکنم صدای روغن ها می آید دستم را میکشم عقب زیر ماهیتابه را کم میکنم. چشمهایم را میبندم تصور ترس از خود ترس ترسناک تر و این احمقها نمیفهمند دلتنگی شبیه همین ماهیتابه ای که بارها دستم را تا نزدیکش بردم و دوباره زیرشو کم کردم. که حتی دیگه از تصورشم میترسم 


باز کردن سفره‌ی دل که هنر نیست وقتی قراره آخر و عاقبتش شرمندگی باشه، وقتی که به خیال سبک‌تر شدن داری جرعه‌جرعه مستی گفتن‌رو سر میکشی و روحتم خبر نداره که چه خماری سنگینی تو راه داری، گرد و خاکت که بخوابه اولین سکوت سرد پشت‌بند حرفات بهت نشون میده که چقدر هیچی عوض نشده، و با اولین کلامی که شنونده‌ت به زبون بیاره با چشمای خودت میبینی مشت بازه شده‌ و دستای خالیت‌رو، وقتی طرف داره درباره‌ی ماجراهای نه وما با ارزش، اما دست‌نخورده‌ی باطنت‌ صحبت میکنه احساس عریانی میکنی، زمزمه‌ی درونی آدم وقتی از دهن یکی دیگه بیرون میاد همه‌ی وزنش‌رو از دست میده و سبک میشه، و این آزاردهنده‌ترین سبکی دنیاست، شاید چون به زبون آوردنشون توسط دیگری با هر لحنی هم که باشه بازم فاصله‌ی زیادی داره با گونه‌های داغ و دست‌های سرد صاحبش، یا شایدم چون موقع دوباره شنیدنشون اونقدرام پیچیده بنظر نمیاد آدم خودش‌رو سرزنش میکنه که چرا کمی سنگین و صبورتر نبوده و معذب میشه که مبادا بیقراری کرده باشه، خاطرم هست یه‌بار یکی از بازاریای قدیمی می‌گفت الانیا کتاب زیاد میخونن و کلمه زیاد بلدن، کلمه که زیاد بلد باشی حرف زیاد میزنی، ما ولی بیسواد بودیم، اگه زمین می‌خوردیم فقط بلند می‌شدیم. 



نه متنفر نیستم، از هیچ کس متنفر نیستم، از همه ی کسانی که حق دارند از من متنفر باشند، از همه ی کسانی که حتی حق ندارند. حق ندارند؟ حق زمانی که جنبه ی سلبی پیدا میکند عجیب میشود، چطور میشود به چشمم های کسی نگاه کرد و گفت حق نداری از من متنفر باشی!؟ همه ی آدمهایی که دیده ام، همه ی آدمهایی که ندیده ام، همه ی آدمهایی که آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که نا آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که به آنها آسیب نزدم، همه ی آدمهایی که گمان میکردم به آنها آسیب زده بودم، همه ی آنهایی که گمان نمیکردم به آنها آسیب زده ام، حق دارند از من متنفر باشند، من اما از کسی متنفر نیستم و این اصلا نشانه ی صلابت و بزرگی روح و قداست و ارزش انسانی نیست، این انفعال حال بهم زن در روابط انسانی که نمیدانم از کی و کجا تا بدین حد در من قوت گرفته است. نشسته ام نگاه میکنم به عکس آدمهایی که دوستشون داشتم، به چشمهایشان، به جزئیات دوست داشتنی شان، یادم نیست چطور دوست شان داشته ام، یادم نیست زمانی که تقلا کردم برای داشتن شان، برای دوست داشتن آنها، برای تنها نماندن خودم، خودم را زمانی که دیگران رادوست داشتم زمانی که از آنها متنفر شدم به یاد نمی آورم. و این بی تفاوتی ام به عکس هایی که یک روز دیدنشان خوشحال یا ناراحتم میکرد را نمیفهمم. 



می توانم بگویم حقیقت این است که از این رداهای بلند، از کیکی که میخاهید رویش یک نماد از صلح بگذارید احتمالن و عکسهایی که قرار است در آنها کلاهمان را بیندازیم بالا خوشم نمی آید، پس دلم نمی خواهد در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنم!؟ و حتی اگر اینها هم نبود بی هیچ دلیلی همیشه از این جشن مسخره و قسمتی از آن بودن خوشم نمی آمد پس در آن شرکت نمیکنم!؟ نه! همانطور که بعد از کارشناسی نتوانستم به بچه ها چیزی بگویم، آنها تمام این نمادها را دوست دارند، دوست دارند عکسهایشان را نگاه دارندو بعد ها ببینند یک روز چه کرده اند، من از هیچ نگه داشتنی خوشم نمی آید، عمدتا از اینکه بخواهم یک عالمه خاطره ی خوب با خودم بکشم و بعدها دل تنگ شوم هم خوشم نمی آید، اما درباره ی این جشن اصلا مشکل خوب بودنش نیست مشکل حجم بالای نمایشی است که آدم را درگیر خودش میکند این اغراق در خوشحالی پایان سال تحصیلی! خب که چه؟ انگار آدم بخواهد به زور حقیقت را بهتر نشان دهد، انگار بخواهد همان گه مرسوم را شکلات پیچ شده به خودش هدیه کند! من هیچ وقت از اغراق لبخندهای جشن فارغ التحصیلی لذت نبردم، همانطور که از بوسیده شدن در ایام نوروز! که هر دو از سر وظیفه است و طلب لحظه! خلاصه این است که یک روز سه سال پیش تصمیم گرفتم یک روز هم که شده تعارف را باخودم و آدمهای دور و برم کنار بگذارم. یک پیام عذر خواهی در گروه "آماده سازی جشن فارغ التحصیلی" نوشتم و از گروه آمدم بیرون، در جشن هم شرکت نکردم و تا یک ماه بعد عکس بچه ها را لایک کردم که کلاه هایشان را پرت میکردند بالا، دیشب هم دوباره به خودم جرات دادم و توی گروه نوشتم نمیتونم بیام جشن فارغ التحصیلی هرچند هنوز پیام بچه ها را باز نکرده ام که چرا!؟ فضولی نیست دلیل پرسیدنش؟ چیزی شده!؟ ناراحتی؟ ونه نیستم فقط گردنه ی پیچ جشن فارغ التحصیلی همان پل صراط باریک تر از مویی است که من با سرعت از رویش میدوم، یکی از همان مقطع هایی که خودم را، نخواستن های خودم را جدی میگیرم بی محاسبه و دو دوتا چاهار تای مبادی آداب بودن و جواب پیامک هایشان  را با دوتا شکلک لبخند و آرزوی خوب برگزار شدن مراسم، و لایک کردن عکس‌هایشان بعد از مراسم تلافی میکنم. اما این یک جا را همیشه به خودم حق میدهم اینکه این جشن را دوست نداشته باشم حتی در عک شش ساله ای که پیش دبستانی را تمام کرده، ردای بلندش را پوشیده با لبخندی که همه ی چیزی است که دارد روبه روی دوربین میخندد و چشمهایش بی که بداند چرا آنقدر غمگین است. 



آنها با تصاحب پیکر نشان حقارت دشمن را محکم تر از پیش توی صورتشان میزنند، پیچ و قوس پیکر نه شان آخرین تپه هایی میشود که به تصرف دشمن در می آید.آنها پیکر زن را از آن خود میکنند همانگونه که پیش از آن مرد دیگری. حال تنها نوع معامله فرق میکند، نشسته ام مستند نفیسه کوهنورد را میینم در درباره ی ن ایزدی که به ملکیت داعش در آمده اند و از آنها کودکانی متولد کرده اند که نفس کشیدن را بلد بوده اند، حالا جامعه ی ایزدی آنها را تنها به شرطی می‌پذیرد که فرزندان داعشی شان را ترک کنند و بدون آنها باز گردند در غیر اینصورت توسط جامعه پذیرفته نمی شوند، زنی که شدید ترین آسیب ها را دیده است حتی نمی تواند انتخاب کند، زن انتخاب نمیکند یک برده ی جنسی باشد، زن انتخاب نمیکند مدت ها و بارها مورد قرار بگیرد زن انتخاب نمیکند فرزندی به دنیا بیاورد، زن انتخاب نمیکند پس از به دنیا آوردن کودک همچنان آن را نگاه دارد یا نه، جنگ میشود پس باید به بردگی گرفته شود، جنگ تمام می‌شود پس باید بازگردد سراغ زندگی اش، برای هیچ کس مهم نیست ن در این دوران چه رنجی کشیده اند به آنها لطف میشود و با وجود اینکه با مردان غیر ایزدی رابطه داشته اند به آنها اجازه میدهند به جامعه برگردند، مستند به زنی به نام جوآن می پردازد که از داعشیان صاحب یک پسر شده است و زمانی که میخواهد بازگردد نمیتواند از کودک خود جدا شود پس تمام تلاشش را میکند تا کودک را باز گرداند اما همسرش مخالف است در نهایت کودک را به پرورش‌گاه می سپرندو زن باز میگردد اما پس از مدتی افسردگی میگیرد و از خانواده اش جدا میشود تا به دنبال پسرش برود اما متوجه می‌شود کودکش را به فرزند خواندگی قبول کرده اند، حالا زنی را میبینم که فرو پاشیده تر از هر زمانی نشسته است و از کودکش میگوید و می‌گوید شاید برای کودکش بد نباشد که کسانی سرپرستی او را به عهده گرفته اند حتما بهتر هم هست و دو عروسک که این یکی شان آدم بود همان پسری که از داعش نصیب اش شده بود و اسم دیگری خاتم پسر ایزدی اش و تنها آرزویش این بود که فرزندانش او را فراموش نکنند و یک روز آنها را ببیند. گاهی گمان میکنم حکومت ها، دین ها، قوانین، عقاید، باورها سر جنگ دارند با ن با پیکرشان با دوست داشتن شان، با دوست نداشتن شان، یک روز یکی از دوستانم در تقدیس آن زن ایزدی که از چنگال داعش فرار کرده بود میگفت آنها قهرمانند آنها هر روز با زندگی جنگیدند تا زندگی را شکست داده اند تا پیروز شده اند نی که آنجا خودشان را کشتند خودشان را تباه کردند قهرمان نیستند، ومن تمام مدت فکر میکردم شاید واقعن باید گاهی از نادانی دیگران عصبانی بشوم. 



دارم توییتر را پایین و بالا می کنم که توییت اش را میخوانم عمل اش موفقیت آمیز نبوده است میروم توی صفحه اش ، نمی شناسمش موهای ریخته شده اش یعنی شیمی درمانی را شروع کرده است .خودم را نگاه میکنم که مدت ها نشسته است توییت ها را میخواند .فقط در مورد بیماری اش ننوشته است تحلیل های فوتبالی ، تحلیل در رابطه با مسائل روز و نه تحلیل های مبتذل ، تحلیل هایی که درباره ی فردوسی پور و میثاقی نوشته بود حتی برای منی که اگر یک شبکه فوتبال داشته باشد و یک شبکه کلاه قرمزی حتمن تلویزیون را خاموش میکنم هم جالب بود چند توییت یک بار از وضعیت بیماری اش نوشته است صفحه اش را دوست دارم میخواهم دنبالش کنم یک لحظه از ذهنم میگذرد که دختر تو سالمی و هیچ! از خودم بدم می آید از تمام خودی که ساخته شده است که میتواند بایستد و آدمی که زیر خروار خروار درد است را نگاه کند وبه خودش بگوید تو سالمی !! این گمان نفرت انگیز است صفحه اش را دنبال نمیکنم از صفحه اش می آیم بیرون آدمها ، زندگی آدمها ، دشواری آدمها حتی اگر خودشان بگویند زیبایی است ، درس عبرت تو نیست ابله ! تلگرامم را باز میکنم دوباره میبندمش تنها واکنش دفاعی من در برابر پیامگیرم وقتی پیام های زیادی دارم همین است اینکه سراغشان نروم باید خودم جان وحوصله ی کافی داشته باشم تا با دیگران بگویم نگران نباشند، اوضاعشان بهتر میشود ، به نظرم به حای جنگ ودعوا توی گروه بهتر است بروند باهم مشکل شان را حل کنند ، فعلا حرص نخور تا سفرت تمام شود .من برای همه شان غمگین ام و تنها غم زندگی من غصه خوردن برای ناراحتی آدمهای دیگر نیست .خودم را جمع میکنم توی دلم جواب دادن بهشان را میگذارم برای بعد موبایل را میگذارم کنار و دلم را بغل میکنم و از درد به خوم میپیچم من از متنفر نیستم ، بادردش کنار آماده ام مثل هر درد دیگری که سراغ آدم می آید و آدم به تداومش عادت میکند ، تداوم ماهیت درد را تغییر میدهد . به فائزه میگویم احتمالن کم حرف تر میشوم فائزه اما میگوید باور کنم روزهای دیگر هم همینقدر در کلمه خرج کردن افتضاحم . تمام دیروز راه رفته ام و هنوزبه اندازه ی تمام دیروز خسته ام .یک قرار ناهار با بچه های کارشناسی ، همه ی این مدت یکبار رفته ام دانشگاه آن هم برای دیدن یاسی بود .دلم می خواهد حالش خوب باشد و میدانم برای داشتن حال خوب از من و از همه ی آدمهای دیگری که می شناسم محق تر است . به سلول چاهارم فکر میکنم سلولی که برای ن زیر بیست وپنج سال بود دخترکان بیست ساله با دستهای زمخت یکی شان داشت آزاد میشد آن دختری که مانتوی آبی پوشیده بود پرید بغلش کرد ، موجود بیشعور حتی اجازه هم نمی گرفت توی زندان راه می رفت و زندانیان را بغل میکرد انگار که با یک مشت آدم که عقده ی توجه داشتند رو به رو بود از وضوح ترحم اش حالم بهم میخورد یکی شان هم موقعی که دخترک می خواست بغلش کند خودش را عقب کشید میخواستم بگویم ازشان اجازه بگیر می دانی آدمهایی هستند که به آغوش کشیده شدن را دوست ندارند! آن هم وقتی یک آخییی کشدار دنبالش بگویی لعنتی !تو بیشعور ترین آدمی هستی که در تمام زندگی ام دیده ام .بابا می آید توی اتاق که به مامانی گفتی نمیخوای موهاتو رنگ کنی ؟ میگم من موی سفید دوست دارم ، میگه خب بیا واست جنا بذارم .بابا بخدا من از موهام راضی ام ! دوباره نگاهم میکنه که واسه رنگ نمیگم واسه تقویت موهات، اصن قرمز نمیشه ، می خندم ، میرود ، آن روز آن زنی که روی دست هایش جای بریدگی داشت جای بریدگی های زیادی داشت و میخواست میز را بشورد همه ی موهایش قرمز بود موهای خیلی خیلی کوتاهش آنجا یک کمپ بود که ن معتاد می آمدند ناهارشان را می خوردند و میرفتند قبل از رفتن ترسیده بودم در خیابان طهر راه رفته بودم وترسیده بودم رفته بوم نشسته بودم کنارشان یکی شان امده بود گوشه ی لباسم را گرفته بود که جنسش چیست .به مسئول آنجا قول داده بودم که حرف نزنم بروم بنششینم نگاهشان کنم و بعد بروم با چشمهای ترسیده گفته بودم نمی دانم که واقعن هم نمی دانستم بعد پرسیده بود مددکارم یا مددجو گفته بودم هیچ کدام بعد دوباره حرف نزده بودم از حد بی تجربه گی و نا پختگی خودم کلافه شده بودم فقط نشسته بودم ویکی شان داشت صندلی ها راجمع میکرد بلند شدم کمکش کنم گفت به کمک نیازی ندارد ، دوباره نشستم آمد سراغم گفت حامله است نگاهش کردم شکمش من دوبار حامله شدن زهرا دیده بودم دوبار عالیه یک بار الهه یک بار ریحانه اما بازهم نمیتوانستم حدس بزنم چند ماهه است گفت حوصله دارم حرف بزند ؟ ومن حوصله داشتم گفت می خوام ترک کنم و بچه مو نگه دارم همسرش رهایش کرده بود یک جایی خوانده بودم رها کردن زنی زیبا فرزندی در آغوشش به صورت استخوانی اش نگاه میکردم به ریشه های موهایش که سیاه بود به حلقه ی فی اش بلند شد گوشی اش را چک کند چشمهایم را دنبالش کشیدم برگشت نگاهم کرد لبخند زدم من هم لبخند زدم بعد بلند شدم که بروم گفتم یک چیزی بگویم : از اینکه یک روز قرار باشد بچه داشته باشم متنفرم اما زنهای حامله این موجودات به نظرم موجوات عجیب غریبی هستند خداحافظی کردم و کاش بلد باشد از خودش مزاقبت کند خلق یک موجود ، حمل یک موجود همیشه برایم عجیب غریب است انگار آنها پیامبراند و رسولانشان قرار است شیطان های مسلمی شوند که خداوندشان را لعنت میکنند .دیگر نمی خواهم خودم را در دلم جمع کنم ، بلند میشوم باید بروم باید بلند شوم و بروم این یک گوشه افتادن لذت بخش و اراجیف بافتن لذت بخش همیشه عذاب وجدان به جان آدم می اندازد.


چرا از طلوع خورشید عصبانی نمیشی و از داغ‌بودن چای شکایت نمیکنی؟ بجز اینه که تمام این‌هارو بخشی از طبیعت محتوم و عادی دنیا میدونی؟ حالا چی میشه اگه بهت بگن تمام اون چیزی که بهت گذشته، با تمام جزئیات دردآورش و رنج‌های مقدست، همه و همه فقط بخشی از طبیعت و نظم امور بوده، فقط قصه‌‌ای بوده بغایت معمول که به اندازه‌ی عمر این سیاره تکرار شده و همچنان در حال تکرار شدنه، راننده‌های بی‌احتیاط به هم میزنن، دست‌فروشای مترو کفش‌هات‌رو لگد میکنن، دوستانت دیر یا زود، نه بخاطر خصومت که فقط از روی بی‌اهمیتی، بی‌لحظه‌ای درنگ در مواجه با دوراهی‌های کمی‌ سخت‌تر از قبل، بین تو و آسایش محضشون دومی‌رو انتخاب میکنن، و آرزوهایی که ساکت در کنارت به سال‌های باقی‌مونده‌ از عمرت خیره میمونن، اگر همه‌ی اینها تکراری‌ترین قصه‌ی دنیا باشه اونوقت شاید بشه بی‌گلایه به راننده‌ها‌ی بی‌احتیاط، به دست‌فروشای مترو، به رفیق قدیمی و به همه‌ی آرزوهای خاموش نگاه کرد همونطور که به طلوع خورشید نگاه می‌کنیم، و از کنار امر نامطلوب گذشت همونطور که از کنار منظره‌ی غروب عبور می‌کنیم و به سمت خونه میریم، وقتی اونقدر بزرگ بشیم که باور کنیم هیچکدوم اینها تسویه‌حساب شخصی دنیا با ما نیست، اونوقت شاید بشه خیر نبینیم و چایمون‌رو بخوریم، ناحق بشنویم و زندگی مونو کنیم، روزی به خوبی قبل نگذره و فیلم آخر شبمون‌رو تماشا کنیم، باید به خاطر سپرد که در همین دنیای بی‌ سر و صاحب، کسانی هستن که فارغ از سر و صدای بیرون، درونی ثابت‌قدم و مطمئن دارن، دنیایی امن و بسیار دورتر از چیزی که در اینجا جاریه، همه چیز در حال تکراره، به قول مادربزرگ فقط حیف جونت. 


گاهی به سایه ی یکی شده مان روبه رویَ عالی قاپو فکر میکنم، به صندلی مان، به بستنی فروشی حاجی بابا کمتر فکر میکنم از بس گمت کردم و پیدا، آن آخری هاش کلافه بودی، میخاستی ول کنی بروی و مانده بودی و من فکر میکردم خوب ا‌ست همینجا به یک بهانه ای قهر کنم بروم، تابیشتر گند نزده ام، بهانه دستم نمیدادی‌، نمی دهی، کم می دهی خصوصا که دامن پوشیده باشم، تو را کم دیده ام اما مگر سخت میشود شناخت، نه فکرت وقتی هست، فکرت وقتی هست و یک جای دیگر است آن روز که کتاب اخلاق و حقوق بشر را دادی دستم و گفتی ناهار نخورده ام شبش استوری گذاشتی در چشم کسانی که برای مدت ها به آنها خیره میشوم به دنبال چشمان یک نفر میگردم و آن روز مدام به چشم هایم نگاه کرده بودی خندیده بودم که رفیق مان توی چشمهای ما دنبال هر که میگردد این همه تجسس جایز نیست، و فکرش را نکرده بودم یک روز رو به روی عالی قاپو سایه هامان به هم گره میخورد، سایه هامان در هم گم می‌شود، بار اولی که دیده بودمت آفتاب بود، خیلی آفتاب چشمهام درد گرفته بود، گفته بودم آن بالا هم همینجور است؟ گفتی تغییر مسیر که بدهیم جهتش تغییر می‌کند به قدت اشاره کرده بودم که آن بالا خندیده بودی که بله قاعدتا،و من قاعدتا را میان کلمه هایت حدس نمیزدم، آن روز گم شدن سایه هامان روبه روی عالی قاپو را حدس نمیزدم، آن روز رو به روی عالی قاپو داشتم عکس خمینی و ای را نگاه میکردم و تو داشتی من را نگاه میکردی، میدانستم توقع داری نگاهت کنم و بخندم، اما من داشتم به روزهایی که حدس شان نمیزدم فکر میکردم به اینکه سایه مان نیست و آنجا رو به روی عالی قاپو سایه هامان توی هم گم شده بود ما سایه هامان را همان جا، جا گذاشتیم بعد نشستیم روی نیمکت، ما روی نیمکت سایه نداشتیم، بلند شدیم برویم دنبال دستشویی بگردیم من باید ساپورتم را درست میکردم نمیتوانستم، ما داشتیم بازار را اشتباه میرفتیم برای بار اول من گفته بودم راه اشتباه است و تو مخالفت کرده بودی و حق با من بود و نمیدانی وقتی برای پیدا کردن آدرس مدام گند میزنم از حدس های درستم  چه کیفی میکنم انگار کن فاتحی که رد هزار شمشیر کاری را بر تنش فراموش میکند و به جا خالی غرور مندانه اش برای این شمشیر عاخری افتخار میکند، درست همان زمان که من فاتح بودم سایه هامان جلوی عالی قاپو در هم گم شده بودند، ما رفتیم سمت بستنی فروشی، پیاده رفتیم من گفتم پیاده برویم و باور کن موجود بی ملاحظه ای نبودم و حواسم به کمر تو بود اما با خودم فکر کردم مگر چند بار دیگر قرار است این اتفاق بیفتد اینکه قرار باشد توی شهر من باهم راه برویم، دلم میخواست راه برویم، و خب اصلن بی ملاحظه بودم، قبول! اما ما در آفتاب‌ی ترین روز شهر کویری من راه میرفتیم و سایه نداشتیم ‌سایه هامان رو به روی عالی قاپو در هم گم شده بودند، ما توی شهر کتابی که خودت پیدایش کردی:) کتاب ها را نگاه میکردیم ما توی بستنی فروشی طعم اسکوپ هایمان را انتخاب میکردیم تو یک قسمت از نان بستنی من را گاز میزدی و سایه هامان رو به روی عالی قاپو در هم گم شده بودند، ما روبه روی آب ایستادیم و خنک مان شد و خدا راشکر، و تو سوار تاکسی شدی،گرمم بود منتظر اتوبوس نماندم من هم سوار تاکسی شدم و رفتم اما سایه هامان هنوز روبه روی عالی قاپو در هم گم شده بودند از تاکسی پیاده ‌شدم به روزهای بعد از تو فکر کردم به روزهای با تو، بدون تو. به ده سال بعدمان به اینکه اگر ده سال دیگر هم بگذرد و هنوز هم همدیگر را دوست داشته باشیم، تو موهایت کمتر شده باشد، من سفید تر:) ، یا نه دو سه سال دیگر باهم زندگی کنیم و یک روز هر دو از خواب بیدار شویم ومطمئن باشیم دیگر دلمان نمیخاهد همدیگر را دوست داشته باشیم، من دیگر دلم نمیخاهد تو موهایم را نوازش کنی، تو دیگر دلت نمیخاهد تکان های من خواب سبکت را به هم بریزد و هر کدام برویم سمت زندگی خودمان، یا نه اصلن ممکن است چاهار پنج ماه دیگر به این نتیجه برسیم که شروع کردن این رابطه اشتباه بوده است که باید تا دیر نشده تمام‌ش کنیم به هرحال ده سال بعد میتوانی با همسرت که مثلن استاد دانشگاه است و خب حتمن کفش های پاشنه بلند دوست دارد بر خلاف من و پسرک ات که احتمالن شبیه خودت موهای طلایی دارد گذرتان به اصفهان میفتد، من هم تا آن وقت برگشته ام اصفهان  اگر به همان سر به راهی که مادرم می‌خواهد باشم احتمالن همسرم یک وکیل است که بلوز چاهارخانه ی مردانه زیاد دارد،واگر به همان سر به راهی که مامان میخواهد نباشم، دلم می‌خواهد در یک کشور دیگر زندگی کنم در یک منطقه ی دیگرچمیدانم من هر جای دوری را دوست دارم. و هر دومان روزهای آفتابی زیادی را در خیابان های بسیار و با آدم‌های بسیار راه میرویم اما باور کن حتی همان موقع هم سایه های ما بی خیال و خوشحال رو به روی عالی قاپو در هم گم شده اند .


 

از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث می‌شود بدی های، بدی های معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من می‌گفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد می‌گوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به این دلیل ساده که نتوانستم دوستی ام را با او ادامه دهم. چون باور نکرده بود من یک آدم معمولی هستم تحمل من تا بی نهایت نیست، خسته میشوم، جامیزنم، گاهی شعر می‌خوانم، گاهی شعار میدهم، گاهی بی شعورم، و این بدی های معمولی، این بدی های معمولی من قرار نبود، نیست، آب از آب زندگی اش تکان دهد. او از من بیزار است چون هیچ راهی در ذهنش برای خطا های من برای بد بودن معمولی من جا نگذاشته بود. و این لطف بزرگی است که من به همه ی آدمها میکنم، شما می‌توانید خطا کنید شما انسانید من به شما بد و بیراه نمیگویم، من برای شما آرزوی بدی نمیکنم، اما در بد بودنتان حداقل در بد بودنتان تا انتها بروید. نیمه کاره نمانید، آنقدر نیمه کار نمانید تا ما مجبور شویم برویم تا تمام عمر تنفرتان برای ما باشد. 


 

یک شعری داشت حافظ که میگفت، پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد، یک تفسیری بود از این شعر که حافظ دارد به پیر ما طعنه میزند که کور است و خطای صنع را نمیبیند و خب اشکالی هم ندارد برای زنده ماندن، زندگی کردن، لذت بردن، خندیدن و. گاهی عادم باید خطا پو‌ش تر باشد، گاهی کمی خطا پو‌ش تر باشد، نه اینکه کور و احمق باشد ها. فقط کمی خطا پوش. 


مامان خوابیده است اتفاقن خر و پف بلندی میکند، اتفاقن خانه هم ساکت است، اتفاقن من فقط کمی دور از رگ گردنش به او چسبیده ام و نور گوشی ام را کم کرده ام تا بیدار نشود، و اتفاقن من بیشتر از همیشه عاشقش هستم چون دوباره یاد من آورد دختر قوی و لجباز و یاغی ش هستم که آدمها را دوست دارد و محکم است و قوی است و زندگی میکند، به هرحال، به یک روش:)

 


 

دلم میخواهد به مامان بگویم راستش تمام احساسی که دارم احساس خشم است، اینکه مودب رفتار نکنم، نگویم نه خواهش میکنم، اینکه بد و بیراه بگویم، عصبانی ام، عصبانیت محض بیشتر از همه ی دنیا از خودم، ولی خودم را نمیدانم و دیگران را نمیتوانم شماتت کنم، میگویم فکر میکنم یک توده ی سیاه  توی قلبم رشد کرده است احتمالن یک راه درست در چنین شرایطی این است که به معنویات پناه ببری درباره ی من تا حدودی هم جواب میدهد، اما موقتی است من اندازه ی سه سال توده ی سیاه توی وجودم دارم، همه ی آدمها را بخشیده ام، حتی بهشان گفته ام که بخشیدمشان یعنی هیچ آ دمی نیست که امروز نگاهش کنم و از او متنفر باشم، و فکر کنم او مقصر است من همه ی آدمهای این چند سال زندگی ام را بی برو برگرد بخشیده ام اما عصبانی م، از همه شان از خودم، از خودم، از خودم، بیشتر از همه شان از خودم، مامان من حتی هیچ دلیل منطقی و اصولی برای عصبانیت از هیچ کس و هیچ چیز ندارم، حتی گاهی هزار دلیل منطقی دارم که ومی ندارد از خودم هم عصبانی باشم، اما این عصبانیت بی اندازه آزاردهنده  از کجاست؟ چطور باید تخلیه ش کنم، مامان من زیاد راه رفته ام، زیاو نوشته ام، زیاد فکر کرده ام، به هرچیزی که فکرش را بکنی به تمام چیزهای کوچک و بزرگی که میتوانی و نمیتوانی فکر کنی، اما این عصبانیت را نمیشناسم، انگار دلم بخواهد یک عالمه بد و بیراه بگویم، من دارم خشم و عصبانیتم را با خنده و صبح بخیر، با بوسیدن بچه ها، با خواندن کتابهایم، نوشتن پایان نامه ام، دیدن فیلم هایم، زبان خواندنم، در آغوش کشیدن تو، بوسیدن بابا وقتی وضو گرفته و صورتش خیس است، شوخی کردن با زهرا، نگران شدن برای این روزهای خاطره، حرف زدن با فازه و حتی با بیشتر آرام بودن وقتی بیشتر عصبانی م آرام میکنم اما مامان من پر از خشم و عصبانیت م و نمیتوانم و نمیخواهم و میدانم نباید آنها را بر سر دیگران خالی کنم اما مامان یک توده ی خشم و عصبانیت در من است از همه و از هیچ کس اما مامان مدتی است این احساس آنقدر در من پر رنگ شده است که می ترساندم، مامان حتی نمیخواهم غر بزنم نمی‌خواهم توی این روزها بیایم برایت غر بزنم و بگویم چقدر خشمگین و عصبانی ام نمیخواهم تو را نگران کنم اما من این توده را دوست ندارم. 


 

آدمهایی که وقایع را با جزئیات و حدت و شدت به یاد می‌آوردند آدم های درمانده و بی پناهی هستند، نه به خاطر اینکه میتوانند خاطره های خوبی از آدمهایی داشته باشند که دیگر نیستند بلکه به خاطر تمام جزئیات ناراحت کننده ای که از دیگران توی ذهن شان می مانند، آنها هیچ لحظه ایَ خوشحال نیستند "هجوم غم ثانیه ای رهایشان نمیکنند گاهی با تمام تمام تمام وجودشان آرزو میسکنند اشتباه عزیزان شان را فراموش کنند فقط فقط و فقط دوست بدارند اما در بهترین لحظه ها همه یَ اشتباهات دیگران از برابرشان رد میشود، با خودشان زمزمه می‌کنند تو بخشیده بودی ش رفیق! اما اوضاع در درون شان جور دیگر است، اوضاع که شبیه لبخند روی صورتشان نیست، شبیه کلمات محبت شان نیست! اوضاع خوب نیست هیچ وقت برایشان خوب نمیشود، و این همان چیزی است که به خاطرش حافظه شان را لعنت میکنند. 


 

فروید صحنه ی روان آدمی را عرصه ی کشاکش دو غریزه ی اساسی به نام شور زندگی یا اروس و شور مرگ یا تاناتوس می داند. اما غریزه ی مرگ که نشانگر تمایلات ددانه و بهیمانه ی آدمی است همواره بر غریزه ی زندگی که بیان کننده ی عشق به زندگی و مهر و محبت و زندگی دوستی است غلبه دارد و هرچه  تمدن پیشتر برود این غلبه بیشتر خواهد شد. نسبت افراد نا متعارف نیز بستگی دارد به زیادگی و پیشرفت غریزه ی مرگ، پس براین مقیاس روز به روز به شمار افراد نا متعارف افزوده میگردد. 

در این مورد همانگونه که اشتکل نیز هم رای است، دال بی یز نیز می گوید، به طور کلی فرد متعارف، وجود خارجی ندارد، بلکه تمامی افراد هرکدام به شکلی نامتعارف هستند، بدین گونه که بایستی با رعایت نسبیت این دو درجه را در افراد بسنجیم. 

انحراف در اغلب مردم جنبه ی خفیف و ملایم خود را دارد، در صورتی که افرادی کم گرفتار نوع حاد انحراف می گردندو به جنبه ی فسادی آن باز می رسند و همین دسته اند که بیماران روحی را که بایستی مورد درمان قرار گیرند تشکیل می دهند. 

 

سه رساله در باب میل جنسی_زیگموند فروید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها