دلم میخواهد به مامان بگویم راستش تمام احساسی که دارم احساس خشم است، اینکه مودب رفتار نکنم، نگویم نه خواهش میکنم، اینکه بد و بیراه بگویم، عصبانی ام، عصبانیت محض بیشتر از همه ی دنیا از خودم، ولی خودم را نمیدانم و دیگران را نمیتوانم شماتت کنم، میگویم فکر میکنم یک توده ی سیاه  توی قلبم رشد کرده است احتمالن یک راه درست در چنین شرایطی این است که به معنویات پناه ببری درباره ی من تا حدودی هم جواب میدهد، اما موقتی است من اندازه ی سه سال توده ی سیاه توی وجودم دارم، همه ی آدمها را بخشیده ام، حتی بهشان گفته ام که بخشیدمشان یعنی هیچ آ دمی نیست که امروز نگاهش کنم و از او متنفر باشم، و فکر کنم او مقصر است من همه ی آدمهای این چند سال زندگی ام را بی برو برگرد بخشیده ام اما عصبانی م، از همه شان از خودم، از خودم، از خودم، بیشتر از همه شان از خودم، مامان من حتی هیچ دلیل منطقی و اصولی برای عصبانیت از هیچ کس و هیچ چیز ندارم، حتی گاهی هزار دلیل منطقی دارم که ومی ندارد از خودم هم عصبانی باشم، اما این عصبانیت بی اندازه آزاردهنده  از کجاست؟ چطور باید تخلیه ش کنم، مامان من زیاد راه رفته ام، زیاو نوشته ام، زیاد فکر کرده ام، به هرچیزی که فکرش را بکنی به تمام چیزهای کوچک و بزرگی که میتوانی و نمیتوانی فکر کنی، اما این عصبانیت را نمیشناسم، انگار دلم بخواهد یک عالمه بد و بیراه بگویم، من دارم خشم و عصبانیتم را با خنده و صبح بخیر، با بوسیدن بچه ها، با خواندن کتابهایم، نوشتن پایان نامه ام، دیدن فیلم هایم، زبان خواندنم، در آغوش کشیدن تو، بوسیدن بابا وقتی وضو گرفته و صورتش خیس است، شوخی کردن با زهرا، نگران شدن برای این روزهای خاطره، حرف زدن با فازه و حتی با بیشتر آرام بودن وقتی بیشتر عصبانی م آرام میکنم اما مامان من پر از خشم و عصبانیت م و نمیتوانم و نمیخواهم و میدانم نباید آنها را بر سر دیگران خالی کنم اما مامان یک توده ی خشم و عصبانیت در من است از همه و از هیچ کس اما مامان مدتی است این احساس آنقدر در من پر رنگ شده است که می ترساندم، مامان حتی نمیخواهم غر بزنم نمی‌خواهم توی این روزها بیایم برایت غر بزنم و بگویم چقدر خشمگین و عصبانی ام نمیخواهم تو را نگران کنم اما من این توده را دوست ندارم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها