باز کردن سفره‌ی دل که هنر نیست وقتی قراره آخر و عاقبتش شرمندگی باشه، وقتی که به خیال سبک‌تر شدن داری جرعه‌جرعه مستی گفتن‌رو سر میکشی و روحتم خبر نداره که چه خماری سنگینی تو راه داری، گرد و خاکت که بخوابه اولین سکوت سرد پشت‌بند حرفات بهت نشون میده که چقدر هیچی عوض نشده، و با اولین کلامی که شنونده‌ت به زبون بیاره با چشمای خودت میبینی مشت بازه شده‌ و دستای خالیت‌رو، وقتی طرف داره درباره‌ی ماجراهای نه وما با ارزش، اما دست‌نخورده‌ی باطنت‌ صحبت میکنه احساس عریانی میکنی، زمزمه‌ی درونی آدم وقتی از دهن یکی دیگه بیرون میاد همه‌ی وزنش‌رو از دست میده و سبک میشه، و این آزاردهنده‌ترین سبکی دنیاست، شاید چون به زبون آوردنشون توسط دیگری با هر لحنی هم که باشه بازم فاصله‌ی زیادی داره با گونه‌های داغ و دست‌های سرد صاحبش، یا شایدم چون موقع دوباره شنیدنشون اونقدرام پیچیده بنظر نمیاد آدم خودش‌رو سرزنش میکنه که چرا کمی سنگین و صبورتر نبوده و معذب میشه که مبادا بیقراری کرده باشه، خاطرم هست یه‌بار یکی از بازاریای قدیمی می‌گفت الانیا کتاب زیاد میخونن و کلمه زیاد بلدن، کلمه که زیاد بلد باشی حرف زیاد میزنی، ما ولی بیسواد بودیم، اگه زمین می‌خوردیم فقط بلند می‌شدیم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها